
تک سبببینی در تبیین و فهم پدیدههای اجتماعی مانند انقلاب، مورد قبول جامعهشناسی متأخر نیست، تأملی عمیق و معرفتشناختی به سازوکار و پویایی پدیدۀ انقلابها نشان میدهد که نقش شرایط و عوامل فرهنگی و هویتهای سیاسی نقش همسنگ و گاه برتر نسبت به عوامل اقتصادی دارد. امروز میبایست بر روی تک علتبینی در تبیین فرایندهای اجتماعی خط بطلان کشید. تک علتبینی افق دید را محدود و تنگ میکند و آدمی را از دیدن مناظر متقابل در شناخت مسئله محروم مینماید.
۲- ضمن این که امروز تک علتبینی جای خود را به چند سبببینی داده است، اما آن چه بیشتر اهمیت داشته و نقشی تعیین کننده دارد، چیزی فراتر و برتر از عوامل و شرایط است و آن نقش انسانها به مثابه موجودی مفسر، انتخابگر و کنشگر در فرآیند تحولات اجتماعی است. انسان و جامعه علیرغم این که درگیر در شرایط هستند، اما میتوانند شرطی شده به وسیله شرایط نباشند. این نقش تعیینکننده عاملان و کنشگران اجتماعی است که چه راهی را برگزینند. این که قدرت تشخیص درست منافع جمعی را پیدا کنند و یا این که تابع منافع قدرت موجود شده و به آن تسلیم شوند و انفعال پیشه نمایند. این که در بند دیالکتیک ماندگی بمانند یا پای در دیالکتیک تازگی گذارند. تمامی پدیدههای اجتماعی از جمله پدیده انقلاب در تحلیل نهایی حاصل کنشهای انسان است. به طوری که این کنشها از انسان ها سر میزنند، از وی ساطع میشوند و به او باز میگردند. این که مردم بتوانند قدرت اجتماعی خلق کنند و یا در بیقدرتی باقی بمانند، بستگی به کم و کیف ادراک و فهم اجتماعی آنان از منافع جمعی دارد.
جامعهشناسی تفسیری و انتقادی به ما میآموزد که در فهم پدیدههای اجتماعی از جمله پدیدۀ انقلاب ضرورت و حتمیتی در کار نیست. این که شرایط و ساختارهای اجتماعی خبر از وقوع انقلاب میدهند، اما به دلیل چگونگی تفسیر و فهم مشترک مردمان از موقعیت، امکان برساخت آن فراهم نگردد. عوامل و شرایط اجتماعی تنها نقش اثرگذار یا زمینهای را در وقوع انقلاب بازی میکنند، اما آنچه نقش کلیدی را دارد، انسان مفسر، آگاه، انتخابگر و کنشگر است. این اوست که با کنش خود انتخاب میکند که به چه راهی برود. این اوست که میپذیرد شرطیِ شرایط شود، یا در پی راهی نوین روان گردد. عوامل و متغیرهایی چون نیروهای تولید، روابط تولید، شیوه تولید، زیربنا و روبنا را انسانها خلق میکنند، انسانها تن به آنها میدهند و در نهایت انسانها هستند که میتوانند متحولشان کنند.
۳- هیچ ضرورت و حتمیتی در کار نیست که جبراً از پی هر نظمی، نظم اجتماعی ضروری و از پیش متصورشدۀ دیگری حادث شود. تاریخ بسته نیست که از پی هم مراحل قطعی بیایند. تاریخ باز است و عرصۀ امکانات متعدد در پرتو تفسیر و کنش ارادهمند انسانهاست. از این رو دوران پیشبینیپذیریهای مکانیکی از آینده به سر آمده است. پیشبینی پذیری قطعی از آینده به ویژه در حوزۀ علوم اجتماعی سرابی بیش نیست و به جای آن الگوهای تمایلی، سناریوهای احتمالی و چندگانه نشسته است. افزون بر این جامعهشناس انقلاب باید خود را در مقام شناسنده به طور موقت از علایق ایدئولوژیک رها کند و دانش پیشینی خود را در پرانتز گذارد و بعد از باز شناخت و بازاندیشیِ موضوع در مقام جانبدار حقیقت برآید. به وجهی که جانبداری از حقیقت بعد از شناخت واقعیت قرار گیرد.
۴- امروزه در روششناسی شناخت پدیدههای اجتماعی از جمله پدیدۀ انقلاب، لازم است خود را از قید و بند علتکاوی صرف رهانیده و به فهم و تأویل آن پدیدهها نیز عنایت کرد. همانگونه که علتکاوی در شناخت پدیدههای اجتماعی کارآمد است و به ما نگاه پهنانگر میبخشد، معناکاوی نیز بسیار کارساز و مفید میباشد و ما را به عمق و فراخنای موضوع رهنمون میکند. زمان آن فرا رسیده است که خود را از دوگانه بینیهای تقلیلگرایانه در روششناسی برحذر کنیم و هر دو موضع (علتکاوی و معناکاوی) را برای شناخت پدیدهها به کار گیریم. جامعهشناسی مارکسیستی کلاسیک بیشتر سعی در تبیین (روابط علت و معلولی) و نه تفسیر و تأویل پدیدۀ انقلاب دارد و این چنین خود را گرفتار اسلوب معرفتشناسیِ تقلیلگرایانۀ علّی کرده است. همچنین مارکسیسم کلاسیک از مارکس که به نقش آگاهی انسان در شرایط باورمند است و آن را در روششناسیِ پسکاویاش جستجو میکند، فاصلۀ هستیشناسانه و معرفتشناسانه دارد.
۵- در شناخت پدیدههای طبیعی و اجتماعی، تبیین دیگری نیز هست که به آن «تبیین اتفاقی وجود» اطلاق میشود. طرفداران این تبیین بر این نظرند که پدیدههای اجتماعی مانند انقلاب را نه از موضع علّی و نه از موضع تفسیری میتوان نگاه کرد. به وجهی که انقلابها به دلیل متغیرهای بیشمار و ناشناخته حادث میشوند، لذا ما به ازای محاسباتی و پیشبینیپذیری و یا ما به ازای تفهمی صرف ندارند، بلکه در زمینه و ظرف اجتماعی اما به طور غیر منتظره اتفاق میافتند.
دیدگاه دیگری در تبیین اتفاقیِ انقلاب مطرح است، بدین ترتیب که اجزایی از جامعه بنابه دلایل ناشناختهای جهش پیدا میکنند. به طور مثال جهشهای معرفتی، نهادی و یا تکنولوژیک که بر حسب احتمال و ناگهانی وقوع مییابند و جامعه را وارد فرایند انقلاب میکنند. گسستهای انقلابی از جهشهای نوظهور و غیر قابل پیشبینی در بطن جامعه حادث میشوند. جهشهای ناگهانیای که در بطن خرده نظامهای اجتماعی حادث میشوند، میتواند منجر به گرایشهایی(ترندهایی) گردند که فرجامشان انقلاب است. انقلابها برنامهریزی نمیشوند، بلکه حادث میشوند.
۶- جامعهشناسی متأخر به ما میآموزد که به کارگیری مفهوم «زیرساخت و روساخت» امروزه دیگر چندان قابل قبول نیست و نمیتوان آن را به تمامی جوامع بشری چه در طول تاریخ و چه در جوامع فعلی تعمیم داد. چراکه همواره عوامل اقتصادی شرایط انقلابی را به صورت تعیین کننده پدید نمیآورند. نقش عوامل فرهنگی و فکری و شخصیتی میتواند در ایجاد فرآیند انقلابی در بسیاری از جوامع تعیینکننده باشد. ضمن این که عوامل روساخت میتواند تا حدودی مستقل از عوامل زیرساخت عمل کند. بنابر این در تبیین علل و عوامل شرایط انقلابی لازم است آن را مشروط به مکان و زمان و جامعۀ مشخص نمود. امروز دیدگاه یکسانانگاری در فهم و تبیین پدیدههای اجتماعی مانند انقلاب به پایان کار خود رسیده است.
۷- نیروهای تولید میتواند به رشد و توسعه بسیار پیشرفتهتری از آنچه هست دست یابند. اما این توسعه ممکن است نه تنها منجر به انقلاب رهاییبخش نشود، بلکه منجر به استیلای بیشتر عقلانیت ابزاری و فنی بر پیکره وجود آدمی گردد و جوامع را بیش از پیش به انسانیتزدایی سوق دهد و از عقلانیت تفاهمی و اجتماعی باز دارد. بدین معنی که از یک سو عقل معطوف به تفکیک کارکردی و سوداگر میتواند جهان اجتماعی را به مستعمره خویش در آوَرَد و از آن ارتزاق کند و از سوی دیگر طبیعت و محیط زیست را به بند کشیده و نابود سازد. از این رو رشد نیروهای مولد میتواند به رشد نیروهای مخرب بدل شود. تنها در صورتی که نوع انسان با آگاهی و اراده خود در پی گسترش و تعمیق عقلانیت ارتباطی برآید و عقل ابزاری را رام کند، می تواند بر سر آشتی با خویشتن فرود آید و به آغوش طبیعت بازگردد.
۸- محو و نابودی مالکیت خصوصی بر ابزار تولید الزاماً به معنای محو و زوال نظام سلطه و بهرهکشی از جامعه و طبیعت نیست. تجربه اسفبار شوروی گواه این مدعا است. در شوروی با این که مالکیت خصوصی بر ابزار و نیروهای تولید حضور نداشت، اما روابط سلطه و نابرابر با بیرحمی هر چه تمامتر بر سریر قدرت حاکم بود و بر جسم و جان و زندگی آدمیان در مدت قریب هفتاد سال صدمات جبرانناپذیر وارد ساخت. اردوگاههای کار اجباری و تأدیب (گولاگ ها) جان میلیونها انسان را گرفت و بسا بیشتر قوه دماغی دهها میلیون انسان را به خواری و ذلت کشاند. از این رو هیچ تضمینی نیست که از پس محو مالکیت خصوصی نظام اجتماعی عادلانه و دمکراتیک سر بر آورد. اقتصاد تنها یکی از وجوه هستیِ انسان است که نیازمند تغییر است. برای آفریدن دنیای بهتر و رهایی از نظامهای سلطه علاوه بر ضرورت تغییر در مالکیت خصوصی و دولتی، نیار به تغییرات اساسی در سایر ابعاد وجود انسان دارد. سلطه تنها به استثمار اقتصادی محدود نیست، بلکه ابعاد سیاسی، اجتماعی، فرهنگی و زیست محیطی و هم چنین تحمیل تنانه و بدنمند دارد. تا هنگامی که دیگر وجوه هستی انسان و جامعه تحولی اساسی و عمیق نیابد، امکان پیدایش و استقرار جوامعی سهمگینتر و بتوارهتر از نظام سرمایهداری مانند اتحاد شوروی و آلمان هیتلری وجود دارد. تقلیل انقلاب به محو مالکیت خصوصی به معنای نادیده انگاشتن تحول در ابعاد دیگر جامعۀ بشری است که می تواند امکان ظهور دنیای اجتماعی بسا ناگوارتر را رقم بزند.
۹- با انقلاب شاید بتوان قدرت سیاسی را بدست گرفت، اما این تنها یک سنگر از دهها سنگری است که لازم است توسط انسانیت فتح شود. به قول آنتونیوگراشی دهها سنگر اجتماعی و فرهنگی دیگر در جامعه وجود دارد که فتح آنها بسیار سختتر و دشوارتر از فتح قدرت سیاسی است که تنها از طریق انقلاب سیاسی قابل فتح نیست. فتح این سنگرها به معنای گذشتن از سدهای فرهنگیِ سلطه و قالبها و پیشداوریهای اجتماعیِ کاذب است که در پی آن امکان شکلگیری زیست جهان اجتماعی آزاد، برابر و زیست بومگرا امکانپذیر میگردد.
۱۰- هر انقلابی ضروتاً به نظام اجتماعی بهتری منتهی نمیشود. بشریت با انقلابهای محافظهکارانه و واپسگرایانه نیز مواجه بوده است که نه تنها به بهبود زندگی مردمان منجر نشدهاند، بلکه آدمی را به ورطهای هولناکتر کشاندهاند و مصیبتهای فراوانی را برهستی و حیات و ممات جوامع وارد کرده است.باید دید هر انقلابی از چه شکل و ماهیت و جنبشی برخوردار است؟ خاستگاه اجتماعی آن چیست؟ چه نیروهایی آن را سازماندهی میکنند؟ چه چشماندازی را پیش میکشد و چه اهدافی را ترسیم میکند؟ و به خلق چه جامعهای منتهی میشود؟
۱۱- تحقق انقلاب به سبک و سیاق مرسوم که طبقهای قدرت را بدست گیرد و آزادی و برابری را به ارمغان آورد، افسانه و تخیلی بیش نیست. افسانه نجات انسان بنام پرولتاریا یا بورژوازی و یا اسطورۀ رهایی بشر بنام دیکتاتوری یک طبقه در شوروی و اروپای شرقی سابق چیزی جز سرکوب، تحمیق، اسارت و در بند کشیدن آزادی و خوشبختی به بار نیاورده است. تاریخ نشان میدهد که هرگاه طبقهای در فرایند انقلابی و یا سایر اشکال کسب قدرت به حاکمیت دست یابد، منابع قدرت، ثروت و منزلت را به چنگ آورد و در انحصار خود گیرد و نظام فکری و ایدئولوژیک خویش را به جامعه حقنه کند، توانسته است نظام سلطه را بر جامعه تحمیل کرده و آن را در قالب و فرم جدیدی باز تولید کند. بیتردید برای انسانیشدن رابطۀ انسان با خودش، انسانی شدن مناسبات انسانها یکدیگر و بازگشت رابطۀ سوخت و سازانه انسان با طبیعت و ایجاد جامعهای مبتنی بر انسجام اجتماعی عام، تنها با مسئولیت جمعی و همت تمامی ابنای بشر و نه نقش اسطورهای یک طبقه امکانپذیر است. زمانی که انسانها به شعور جمعی عام فراتر از شرایط اجتماعی دست یابند، خواهند توانست جهان شمولی ارزشهای انسانی و جهانشمولی ارزشهای زیست محیطی را متحقق کنند.
۱۲- بسیاری از مسائل بشری صرفاً با انقلاب به معنای کلاسیک (قرون ۱۹ و ۲۰) حل و فصل نمیشوند، انسان از حدود ۱۲ هزار سال پیش با آغاز عصر کشاورزی به این سو صدمات جبران ناپذیری به طبیعت و محیط زیست وارد کرده است. این وضع با ظهور مدرنیته و به ویژه با صنعتیشدن جوامع از حدود ۲۰۰ سال پیش تا کنون به واسطه ابژه کردن طبیعت شکل و محتوایی ویرانگر به خود گرفته است. درست است که نابودی زیستگاه کره زمین تا حدودی در شیوه تولید و سبک مصرف سرمایهداری نهفته است، اما نمیتوان سازوکار آن را تنها به این شیوه تولید تقلیل داد. بشریت از آغاز پیدایش نظام کشاورزی دستاندرکار هجوم و نابودی طبیعت بوده است. تخریب جنگلها و مراتع، نابودی تنوع گیاهی و جانوری و اکنون آلودگی هوا و آب و خاک همه و همه ریشه در زیادهخواهی نوع بشر دارد. نظام سرمایهداری یکی از بسترهای مهلک این زیادهخواهی و دستاندازی بی حد و حصر بر طبیعت را مهیا کرده است. لذا این مخاطرات بشر ساخته بیش از آن که ناشی از کم و کیف نظام سرمایهداری باشد، شاید ریشه درقدرت تخریبگر هموساپینس داشته باشد و به طریق اولی بر آمده از مدرنیته ابزاری و عقل فنی باشد. مدرنیتهای که تاکنون نتوانسته است به عقل معطوف به مقابله با مخاطرات زیست محیطی مجهز شود. مدرنیتهای که قادر نبوده است، آنچنان که باید افق زیستبومگرایی را ترسیم نماید و آشتی انسان با محیط زیست را در خود نهادینه کند. لذا مسائلی مانند تخریب بیامان طبیعت توسط نوع انسان نمیتواند با انقلاب اجتماعی بدون دیدگاه زیست بوممحور به یگانگی با محیط زیست و احیای جنگلها و کوهها و اقیانوسها و حفظ کرامت و ارزشهای محیط زیست تبدیل شود. از این رو واضعان انقلابهای پیش رو لازم است درباب مسئله محیط زیست دست به بازاندیشی بزنند و افق تازهای در حوزه حفظ محیط زیست به میان بگذارند.
منابع:
– استانفوردکوهن، آلوین(۱۳۷۵)تئوریهای انقلاب، ترجمه علیرضا طیب، چاپ پنجم،تهران: نشر قومس.
– انگلس، فردریش (بی تا) اصول عام دیالکتیک، ترجمه ف. نسیم، بی جا: نشر پویان.
– بشریه، حسین (۱۳۷۶) تاریخ اندیشههای سیاسی قرن بیستم، جلد اول، تهران: نشر نی.
– بِک، اولریش (۱۳۹۷)، جامعه خطر به سوی مدرنیتهای نوین، ترجمه رضا فاضل و مهدی فرهمند نژاد، چاپ اول، تهران: نشر ثالث.
– پلخانف، گ. و (۱۳۵۶) نقش شخصیت در تاریخ، ترجمه خلیل ملکی، تهران: انتشارات صدا.
– حقیقی، شاهرخ (۱۳۷۹)، گذار از مدرنیته، چاپ اول، تهران: آگاه.
– حمید، حمید (۱۳۵۶) علم تحولات جامعه، چاپ سوم، تهران: انتشارات سیمرغ.
– دارندورف. رالف (۱۳۷۰) ژرفنگری در انقلاب اروپا، ترجمه هوشنگ لاهوتی، تهران: اطلاعات.
– راسل، برتراند (۱۳۵۳) تاریخ فلسفه غرب، ترجمه نجف دریا بندری، جلد سوم، چاپ سوم، تهران: شرکت سهامی کتابهای جیبی.
– ریتزر، جورج، (۱۳۹۳) نظریه های جامعهشناسی در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثی چاپ نوزدهم، تهران: انتشارات علمی.
– رنتن، دیوید (۱۳۹۶) مارکسیسم دگراندیش، ترجمه نسترن موسوی و اکبر معصوم بیگی، چاپ دوم، تهران: چشمه.
– ساروخانی، باقر (۱۳۷۰) در آمدی بر دایرۀ العمارف علوم اجتماعی، تهران: کیهان.
– ساروخانی، باقر (۱۳۷۷) روشهای تحقیق در علوم اجتماعی، جلد دوم، تهران: پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی.