
✍دکترحمید رزاقی
تاریخ عبارت است از وقوع و خودآگاهی از وقوع، و پدیدۀ انقلاب به مثابۀ بنیادیترین و عمیقترین وجه خودآگاهی انسان از خود، دیگری، جامعه و طبیعت حدوث مییابد و در هستی متبلور میشود. انگار با بیدارشدن انسان و جامعه، هستی بیدار میشود و بر خود واقف میگردد. این پدیدۀ عظیم تاریخی (حدوث انقلاب)، یعنی آگاهی کنشمند آدمی در زیست جهانِ اجتماعی، در واقع پدیدارشدن هستی بر قامتی تازه است و در عین حال چنان کهن و با قدمت است که بر تمام جهان و سیر تحولات و فرگشت آن احاطه داشته است. انسان همواره و همیشه در متن و بطن تاریخ در حرکت و تکاپو بوده است، اما با انقلاب به مثابۀ ریشهایترین حرکت هستی، تاریخ و سرنوشتش را از نو سرشته و میآفریند و تداوم میبخشد.
آنجا که هستیِ اجتماعی به نظر، رو به سکون و پژمردگی و رو به انقراض و تلاشی است و گویی همه چیز رو به پایان است و جامعه زوال خویش را به نظاره نشسته است، با انقلاب و دگرگونیِ بیدار شونده از نو زاییده و خلق میشود و این چنین از طریق و با میانجی انقلاب استمرار مییابد پس تاریخِ هستیِ بشر، بستر و محمل تحولی است که با ضرب آهنگ انقلاب دوباره از نو جان میگیرد.
از این منظر انقلاب لزوما به معنای طرد و گسست تمام و کمال از گذشته نیست، بلکه گشایش و تداوم تاریخ برافق و چشمانداز رو به آیندهای نوین و سرشار از امید است. انقلاب سرچشمۀ حیات بخشِ درون مایۀ هستیِ جمعی و نشانگر عروج همبستگی و منظومه اجتماعی تازه است. چرا که میتواند همه آنچه فرسوده و صُلب است را به کناری زده و تازگی و بالندگی را به ارمغان آوَرَد و این چنین هستی در سیر حرکت و حدوث، آفرینش خود را باز یابد. انقلاب در این معنا شگرفترین و شورانگیزترین اثر هنری در ساحت زندگی اجتماعی است.
شناخت پدیدۀ انقلاب به معنای فهم ژرفنای فرگشتِ اجتماعی است که در حوزۀ جامعهشناسی انقلاب از مناظر گوناگونی به آن پرداخته شده است. در این مقاله پدیدۀ انقلاب در رویکرد مارکسیسم کلاسیک (ارتدکس) به بررسی و نقد گذاشته شده و نقاط ضعف و نارساییهای این رویکرد در تبیین و فهم این پدیدۀ شگرف تشریح گردیده است.
🔻انگارهها و اصول اساسی رویکرد مارکسیسم ارتدکس
ریشههای دیدگاه مارکسیسم کلاسیک در صاحبنظرانی مانند کارل کائوتوسکی تا حدی به اندیشههای کارل مارکس باز میگردد. مارکس به عنوان یک متفکر اجتماعی اساس تحولات اجتماعی را در حرکت تاریخ میداند. به نظر او تاریخ آینهای است که نمایانگر تغییر و دگرگونی است. مهمترین خصیصهای که در آینۀ تاریخ دیده میشود، حرکت است. تاریخ حرکت جاودانه است. زمانی این حرکت کُند و بطئی و زمانی تند و شتابآلود است. ولی حرکت، جوهر تاریخ است. حرکت تاریخ با تناقض و کشاکش عجین است. به بیانی دیگر موتور این حرکت، تضاد است.
🔸اساسیترین دغدغۀ مارکس، پدیدۀ انقلاب و فرگشت اجتماعی است. وی برای پیریزی تبیین این پدیده، نقد میکند و میسازد. به طوری که در برخورد با نظرات هگل، دیالکتیک او را میپذیرد، ولی ایدهآلیسم آن را زیر سئوال میبرد.
هگل بر این باور بود که اصالت با ذهن و ایده است. به نظر او ایدۀ نخستین یک امر مجرد، انتزاعی و خودآگاه اولیه بوده، به طوری که در آغاز این ایدۀ اولیه هستی داشته است. این ایدۀ سادۀ اولیه برای این که خود را به ظهور برساند و پدیدار شود، به صورت طبیعت و در شکل مادی خودش را آشکار میکند و تجلی میدهد. یعنی رنگ مادی به خود میگیرد و از خود بیگانه میشود و در قالب طبیعت یعنی نظام فیزیکی، زیستی و سپس مراتب اجتماعی (خانواده و دولت) تبلور و تکامل مییابد و دست آخر در فرایند و صیرورت تاریخی تبدیل به ایدهای تکامل یافته و مطلق میشود. به عبارت دیگر ایدۀ نخستین در نزولی تکاملی، هستی مادی پیدا میکند و در شکل مادی تحول مییابد و در نهایت در عروجی تکاملی به عقل کل (خِرَدیا ایده مطلق) بدل میشود. بدین ترتیب خودآگاهی و شعور از دست رفتهاش را باز مییابد.
این حرکت به زعم هگل به طریق دیالکتیکی انجام میپذیرد، به طوری که بر اساس سه اصل معروف تز، آنتیتز و برآیند آنها «سنتز» متحقق میگردد. به بیانی دیگر هر ایدهای در مقابلش ایدۀ مخالف پدید میآید و از تلفیق و برآیند این دو یک امر جامع (سنتز) حاصل میشود. به نظر هگل ایدۀ نخستین همان تز است، این تز توسط طبیعت نفی میشود (آنتیتز) و از برآیند ایدۀ نخستین و طبیعت، سنتز (عقل کل) وجود پیدا میکند. این عقل کل (عقل مطلق)، جامعِ ایدۀ نخستین و طبیعت است.
پس حقیقت با آن چیزی است که جامعتر و عقلانیتر باشد.
مارکس منطق دیالکتیکی هگل را میپذیرد، ولی ایدهآلیسم آن را رد میکند. به بیان دیگر مارکس، این ایدۀ هگل را که میگوید ایده منشاء تضاد است و این ایده تبدیل به عین (ماده) میشود را نمیپذیرد. مارکس اما تضاد را در واقعیت میبیند. یعنی بین زیرساخت (اقتصاد و فنآوری) و روساخت (دولت، فرهنگ و ایدئولوژی)، بین نیروهای تولید و روابط تولید، بین حاکمان و محکومان و بین نیروها و طبقات اجتماعی. به نظر مارکس انسانها در واقعیت زندگی میکنند، این تضادها را از واقعیت به ذهن منتقل میکنند. پس منشاء تضادها را در شرایط مادی میبیند و نه ذهن. در اینجاست که مارکس به جای ایدهالیسم دیالکتیک، ماتریالیسم دیالکتیک را مینشاند. این شرایط مادی زندگی است که طرز فکر انسانها و فرهنگ یک جامعه را تعیین میکند. یعنی هستی اجتماعی مقدم بر شعور اجتماعی است.
🔻مارکس چندین اصل را در ماتریالیسم دیالکتیک و ماتریالیسم تاریخی میپذیرد:
– اصل تضاد: تضاد بین نیروهای تولید و روابط تولید، تضاد بین زیرساخت و روساخت جامعه.
– اصل حرکت: تضاد منبع حرکت است و حرکت منبع تضاد. به طوری که وقتی نیروهای مولد با روابط تولید تضاد فزاینده پیدا کنند، سر انجام باعث دگرگونی کل شیوۀ تولید و در نهایت موجب دگرگونی روبنا شده و کل ساختار جامعه متحول گردیده و فرماسیون اقتصادی- اجتماعی نوینی پدیدار میشود.
– اصل تبدیل خاص به عام و عام به خاص: بدین معنی که در درون هر پدیدهای (عام)، ضد خودش به صورت خاص شکل میگیرد و در فرایند تاریخی این خاص به عام تبدیل شده و جای عام قدیمی را میگیرد. زمانی کمون اولیه عام و گسترده بود. بردهداری به صورت خاص در بطن کمون اولیه رشد میکند، سپس نظام بردهداری، عام شده و کمون اولیه را خاص میشود. این فرایند در پی تحقق فرماسیونهای اجتماعی بعدی تداوم مییابد.
– اصل انقلاب: منظور تبدیل کمیت به کیفیت است. رشد نیروهای مولد امری کمی است و وقتی به حدی از رشد برسد، منجر به تحولی کیفی در روابط تولید میگردد. این تحول در زیرساخت در نهایت کل روساخت را تغییر میهد که با وقوع انقلاب به ظهور نظام اقتصادی- اجتماعی جدید منتهی میشود.
– اصل نفی در نفی: در بطن کمونهای اولیه (سازمان اجتماعی غیر طبقاتی) بتدریج نظامهای طبقاتی شکل گرفته و مسلط شدند (نفی). از درون نظامهای طبقاتی به ویژه از دل نظام سرمایهداری، نظام نوین بیطبقه در سطحی متکاملتر پدید میآید و جای نظامهای طبقاتی را میگیرد (نفی در نفی) و این چنین پیشرفت اجتماعی میسر میشود.
– اصل وحدت گذشته، حال و آینده: هر پدیدهای امری تاریخی است، به طوری که هر پدیده یک دورۀ پیدایش، یک دورۀ توسعه و یک دوره انقراض دارد. از پس این انقراض، پدیدۀ نوین دیگری سر بر میآورد که همین سرنوشت را دارد.
– اصل روابط متقابل نیروهای مولد و روابط تولید: نیروهای مولد شامل نیروی کار، موضوع کار و ابزارکار است و روابط تولید شامل شکل مالکیت، نحوه توزیع ثروت و مناسبات طبقاتی است. به نظر مارکس نیروهای مولد و درجه توسعه آن در نهایت شکل و ماهیت روابط تولید را تعیین میکند.
– اصل روابط متقابل زیرساخت (شیوه تولید) و روساخت (دولت، ایدئولوژی و فرهنگ): زیرساخت برآیند نیروهای مولد و روابط تولید است که به آن شیوه تولید اطلاق میشود. کم و کیف شیوۀ تولید جامعه، کم و کیف روساخت جامعه یعنی دولت، ایدئولوژی و فرهنگ را تعیین میکند.
– اصل تکامل و فرگشت اجتماعی: هر فرماسیون اقتصادی- اجتماعی پیشرفتهتر از فرماسیونهای ماقبل خود است.
🔹تحلیل مارکسیسم ارتدکس در باب پدیدۀ انقلاب
دیدگاه مارکسیسم ارتدکس همان رویکرد اقتصادی و جبرگرا در تشریح و تبیین تغییر و تحولات اجتماعی است که با عنایت به اصول و انگارشهای فوق پدیدۀ انقلاب را مطالعه می کند.
نظریۀ مارکسیسم کلاسیک در تبیین توسعۀ جامعه بشری به روابط دیالکتیکی سه عنصر اساسی تأکید دارد. اول سازمان بدنی انسان، دوم نقش کار و فعالیت آدمی و سوم توانایی اندیشهورزی، مفهومسازی و سخنگویی انسان. سه عنصر مزبور مکمل یکدیگرند که با هم موجب شدهاند انسان قادر شود به عنوان موجود جمعی پا به عرصۀ قوانین تکامل اجتماعی که خارج از اراده و خواست اوست و بر وی تحمیل شده، بگذارد. قوانینی که بر تولید ارزشهای مادی بنا شده است. بدین ترتیب تاریخ بشری تاریخ تولید، خلق و گسترش ارزشهای مادی است. این همان ماتریالیسم تاریخی است.
برای تولید ارزش های مادی وجود نیروی کار، موضوع کار و وسایل و ابزار کار که در مجموع نیروهای تولید (نیروهای مولد) را میسازند، ضروری است. سطح تکامل نیروهای مولد، تعیینکنندۀ سطح ارزشهای مادی است. نیروهای مولد زیربناییترین بخش جامعه است که خصلت ذاتی دائماً رو به رشد و پویایی دارد.در زیر بنای اجتماعی علاوه بر نیروهای مولد، عامل تعیین کنندۀ دیگری مستقر است که همانا مناسبات و روابط تولیدی است. وجود زیر بنای اجتماعی از این نظر اهمیت دارد که امکان قابل استفاده شدن نیروهای مولد را در هر مرحله مشخص تاریخی فراهم میآورد. روابط و مناسبات تولیدی از شکل مالکیت بر ابزار تولید، نحوۀ تولید و توزیع ثروت و نعمات مادی و روابط طبقات و گروههای اجتماعی سازمان یافته است.
با این که روابط تولید نیز بخشی از زیر بنای جامعه را میسازد، اما یک رابطه دیالکتیکی بین نیروهای مولد و روابط تولید با اثر تعیین کننده نیروهای مولد بر مناسبات تولید برقرار است. بدین صورت که سطح تکامل نیرو های مولد، نوع و خصلت روابط تولید را تعیین میکند.
از برآیند نیروهای مولد و روابط تولید در زیربنا، شیوه معین تولیدی که پایۀ اقتصادی جامعه است، سازمان مییابد. هر شیوه معین تولید برای ماندگاری و توجیه تسلط خود، روبنای مناسبش را ایجاد میکند، که همان دولت، ایدئولوژی و فرهنگ غالب هر دوره تاریخی است. با این که بین زیربنا (زیرساخت) و روبنای (روساخت) جامعه، روابط متقابل برقرار است، اما نوع و کم و کیف زیربنا (شیوه تولید) اثری تعیینکننده بر نوع و کم کیف روبنای غالب یعنی دولت، ایدئولوژی و فرهنگ دارد.
نظریۀ مارکسیسم کلاسیک (ارتودکس)، زیربنا را در شیوه تولید (نیروهای مولد و روابط تولید) میبیند و برای تبیین پدیدۀ انقلاب به زیرساخت اقتصادی جامعه اهمیت اساسی و بنیادین میدهد. بدین معنی که در این نظریه موتور حرکت تکامل اجتماعی ریشه در رشد و پویایی ذاتی نیروهای مولد و سازوکار و تضاد رو به تزاید آن با روابط تولید دارد.
در آغاز هر فرماسیون اقتصادی- اجتماعی، بین نیروهای مولد و روابط تولید هماهنگی برقرار است، اما چون نیروهای مولد خصلت پویاییِ ذاتی دارد، رشد آن موجب میگردد که روابط تولیدی موجود نتواند با آن هماهنگ شود.
بدین ترتیب با گذر زمان روابط تولید توان تطابق خود را با رشد فزآینده نیروهای مولد از دست میدهد و به جای هماهنگی، تضاد بین آنها تشدید میشود. به بیانی دیگر بالندگی نیروهای مولد از یک سو و کهنگی روابط تولید از سوی دیگر ناهمگونی بین آن را افزایش میدهد. با افزایش این تضاد مبارزه طبقاتی ابعاد تازهای یافته و رفتهرفته از بطن فرماسیون موجود، زمینههای پیدایش روابط تولیدی جدید مهیا میگردد.
زمانی که تضاد بین نیروهای مولد و روابط تولید به حد اعلای خود رسید، فرماسیون موجود پای در انقراض میگذارد. به طوری که طبقات و نیروهای اجتماعی تازهای از دل تاریخ سر بر میآورند که در پی کسب قدرت اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی در قالب فرماسیون نوظهور خواهند بود. نیروها و طبقات حاکم جدید برای سازماندهی و تثبیت جامعۀ تازه پا گرفته، به ایدئولوژی و فرهنگ مختص به خود مجهز میگردند. به گونهای که ایدئولوژی و فرهنگ خودرا به مثابه روبنا بر جامعه جدید مسلط میکنند که بیانکنندۀ منافع طبقه حاکم جدید خواهد بود. بدین ترتیب با پیدایش شیوۀ تولید نوین و پا گرفتن آن، تضاد بین زیربنای جامعه جدید و روبنای جامعه قدیم به حداکثر رسیده و با اضمحلال روبنای مندرس قدیم و جایگزین شدن روبنای جدید از طریق کسب قدرت سیاسی و اجتماعی به وسیله طبقات نوظهور، کل نظم اجتماعی قدیم در هم میریزد و نظام اجتماعی جدید از طریق انقلاب پا به عرصۀ وجود میگذارد و این چنین روایت تکامل اجتماعی با پدیدۀ انقلاب به وجهی ساختاری و جبرگرایانه به وقوع میپیوندد. در این فرایند به زعم مارکسیسم ارتدکس آدمیان نقش تعیینکننده و عاملیتی ندارند و جایگاهشان تنها حمّالی تاریخ است.
🔻نقد نظریه مارکسیسم ارتدکس از پدیدۀ انقلاب
نظریه مارکسیسم کلاسیک دربارۀ پدیده انقلاب در قرن ۱۹ و نیمه اول قرن ۲۰ میلادی با اقبال فراوان جنبشهای انقلابی در سطح جهانی روبهرو بود. به طوری که از یک سو به مثابۀ برجستهترین نظریه در محافل علمی با اقبال روبهرو شد و از سوی دیگر در احزاب سیاسی چپ اروپا گسترش یافت و به عنوان یک دکترین عملی در دستور کار فعالان ضد سرمایهداری قرار گرفت.
اما از نیمه دوم قرن بیستم میلادی به ویژه بدنبال وقایع جنگ جهانی دوم، نقاط ضعف و نارسایی آن بیش از پیش آشکار گشت و مشخص شد که نه تنها در برخی از وجوه انطباق با واقعیت و تحولات جدید ندارد، بلکه حتی در تعارض با آرمانها و آمال برابری، آزادی و صلح قرار دارد. در ذیل مهمترین نقدهای وارد بر نظریۀ مارکسیسم ارتدکس درباب انقلاب بیان میشود.
۱- نظریۀ مارکسیسم کلاسیک نقش عمدهای به عناصر اقتصادی و نیروهای تولید در تبیین پدیدۀ انقلاب قائل است. در این نظریه نیروهای تولید جایگاهی تعیین کننده و قاطع دارند و به تعاملات و مناسبات فرهنگی وقع چندانی نمیگذارد. به وجهی که دچار تقلیلگرایی اقتصادی شده است.
ادامه دارد …