
ژان-فرانسوا لیوتار نظریهپرداز ادبی و از پیشگامان فلسفهٔ پستمدرن در جهان بهشمار میرود. علیرغم اینکه ژان-فرانسوا لیوتار یک فرانسوی فعال سیاسی نیز بود، ولی مفصلبندی فلسفهٔ پستمدرن و تحلیل تأثیر پستمدرنیته بر وضعیت بشری، مهمترین عامل شهرت وی محسوب میشود.
نوشتن درباره ژان فرانسوا لیوتار سخت است. ناشر فرانسوی کتاب «تعریف پست مدرن برای بچه ها» به قلم او، گوشزد می کند که: «ما بر این نکته پافشاری می کردیم که این کار می تواند لیوتار را از پاره یی اتهامات تبرئه کند: اتهاماتی از شمار غیرعقلایی بودن، نومحافظه کاری، تروریسم روشنفکرانه، لیبرالیسم ساده لوحانه و همچنین پوچ گرایی و بی اعتقادی به اخلاقیات و هنجارها. البته او، به ظاهر، دغدغه یی از بابت این اتهامات نداشت. خودش می گفت اینها همه نشانه یی است دال بر اینکه مخالفانش به جای خواندن، یا آنچه خواندن می نامندش، و استدلال مبتنی بر درایت، بیشتر به استدلال سلیقه یی و مبتنی بر بایسته های از پیش تعیین شده گرایش دارند». دقیقا هم راستا با چنین استدلالی، اسکات لش در کتاب «جامعه شناسی پست مدرنیسم» ابراز می کند که: «بسیاری از کسانی که در مناظره مربوط به پست مدرنیسم شرکت می کنند، «وضعیت پست مدرن» را اثری مهم برای بحث می دانند، اما هیچ کدام کاری ندارند که کتاب لیوتار درباره چیست». این تک افتادگی و غریبگی لیوتار و مجموعه متون فلسفی اش حاکی از این امر است که اصلامهم نیست پروژه فلسفی لیوتار درباره چیست بلکه او صرفا منادی چیزی است که ما آن را پست مدرن می دانیم! غالب مباحثی که در باب لیوتار و کار او مطرح شده بیش از آنکه بر متن او متمرکز شده باشد، بر متون و مناقشات دیگران درباره او معطوف شده است و پر بیراه نیست اگر مدعی شویم که کلمات و عبارت ها و استدلال های لیوتار مسکوت مانده اند و لب به سخن نگشوده اند: گویی شاهدی زنده و حی و حاضر را به سکوت وادار کرده اند.
🔻مناقشات ضدمدرنیستی؟
لیوتار در اواخر دهه ۱۹۶۰ و اوایل دهه ۱۹۷۰ میلادی دقیقا در کسوت یک فیلسوف چهل و اندی ساله، پیش تر رساله کوچک و موجزی در باب «پدیدارشناسی» (۱۹۴۵) منتشر کرده بود و عضو گروهی کوچک اما پر نفوذ به نام «سوسیالیسم یا بربریت» بود که به نقد نظام کاپیتالیستی و استالینیستی می پرداخت و چهره های تاثیر گذاری چون کورنلیوس کاستوریادیس و کلود لوفور از اعضای آن بودند. در سال های عضویت در گروه مذکور (۱۹۶۶-۱۹۵۴)، او در هیئت یک مدرس فلسفه به تدریس فلسفه در الجزایر پرداخت و سلسله مقالاتی در باب جنبش های رهایی بخش در الجزایر نوشت که همگی در کتاب او، «نوشته های سیاسی» (۱۹۹۳) گرد آمده است. لیوتار به نسلی از فیلسوفان فرانسوی چون فوکو، دلوز، دریدا و بودریار تعلق دارد که چرخش فکری شان با وقوع انقلاب مه ۶۸، بدل به یک کنش رادیکال سیاسی شد که از دل آن نیچه گرایی بیرون آمد. اما به نظر می رسد که لیوتار در میان هم نسلانش اندکی نامتعارف تر بود چراکه او چندان به اردوگاه چپ گرایان نیچه یی روی خوش نشان نداد بلکه سر آن داشت که به زودی با ساختارگرایی، مارکسیسم و فرویدیسم وارد تسویه حساب شود. او برخلاف فیلسوفان هم نسلش با ماشین جنگی نیچه به مصاف این سه نحله فکری نرفت، او کمی دورخیز کرد تا با کانت خودش، بنیادهای این نحله های سه گانه را واژگون کند. کانتی که روزگاری شمایل اعظم فلسفه مدرنیستی والاخوانده می شد و در فرانسه شارحان بانفوذی داشت، حال به همت لیوتار بدل به متفکری یکسر بیگانه با مدرنیسم فلسفی و نیز بدل به کاهن اعظم مناقشات ضدمدرنیستی در فلسفه قاره یی معاصر شد. لیوتار از همان ابتدا یک مخالف خوان خوانده می شد و به زودی در رسته فیلسوفانی قرار گرفت که قرار نبوده منش و تباری پس از او و به نام او رشد و نضج یابد، در حالی که فوکو، دلوز، دریدا و بودریار هر کدام بخشی از سنت تفکر قاره یی را به نام خود کردند و بر شاگردان و شارحان و رهپویان شان افزوده شد. لیوتار در دهه ۱۹۷۰ دو رساله مهم به نام های «گفتار/تصویر» و «اقتصاد لیبیدویی» نوشت که در کتاب نخستین به نقد نقادانه ساختارگرایی، نشانه شناسی و حساسیت مدرنیستی می پردازد و در کتاب دوم به نقادی مارکسیسم و فرویدیسم توجه می کند. این دو کتاب، شالوده سیاسی-فلسفی پست مدرنیسم را از دو جهت پی ریختند: نخست آنکه لیوتار از مقولاتی چون گفتار و زبان شالوده زدایی می کند و در برابر آن، تصویر و نمایش را قرار می دهد که نوعی حساسیت بصری پست مدرنسیتی را در برابر حساسیت گفتاری مدرنیستی می نشاند. دوم آنکه لیوتار با توجه ویژه به مساله لیبیدو و برکشیدن آن از دو حوزه گفتاری مارکسیسم و فرویدیسم، میل را بر قلب فلسفه قاره یی معاصر می نهد و به قول لش بدل به متافیزیسین میل می شود و این نتیجه گیری کفرآمیز را پیش می کشد که امروزه مارکسیسم در کاپیتالیسم ادغام شده و با بدن منحرف آن نرد عشق می بازد و اگر نیک بنگریم فرویدیسم نیز از چنین قاعده یی مستثنا نیست.
در دوره یی که فوکو مقالات و رسالاتی در خوارداشت دیدن و چشم می نوشت و آن را از خود بیگانه و کژدیسه می خواند، برخلاف، لیوتار به بزرگداشت دیدن و چشم و فرهنگ و حساسیت بصری پرداخت و از سوی فوکویی ها طرد شد.
زمانی که نیچه یی های جوان با شدت و حدت مساله میل را بازتفسیر می کردند، لیوتار با کانتی یکسر غریب و به دگرگونه به صورت بندی مجدد مساله میل پرداخت بی آنکه آن را در محدوده گفتار و زبان محاط و محصور سازد و این کار به راستی در آن زمانه نوعی خط شکنی محسوب می شد. برخلاف عقیده برخی شارحان و مفسران فلسفه قاره یی معاصر، که لیوتار را صرفا به مثابه یک تکثرگرای بازیگوش در نظر می آورند که هیچ سنخ از تقابل ها و مواجهات را نمی پذیرد، باید مدعی شد که لیوتار بنا بر ذائقه کانتی اش، به شدت به تقابل ها و تخالف ها اهمیت می دهد و این اهمیت نه صرفا برخاسته از گفتاری فلسفی بلکه حاکی از گونه یی دلالت سیاسی است که آن نقد مدرنیسم به مثابه رخ گشایی دیگری مدرنیسم یعنی پست مدرنیسم است به این معنا که لیوتار به امکان رهایش مدرنیستی بدبین است و به امکان سیاسی به مراتب رادیکال تر و مخالف خوان تری چون پست مدرنیسم نظر دارد که حساسیت دگرگونه و آشوبنده یی را طلب می کند.
🔻کجای کار اشتباه است؟
دهه ۱۹۸۰ میلادی برای چپگراها و همپیمانان شان به راستی دهه یی فاجعه بار بوده است چراکه در این دهه پاشنه سیاست به راست غلتید و جنبش های نیرومند چپگرا به محاق گراییدند و تا درون دانشگاه ها عقب نشستند و ترجیج دادند عملابه سیاست نظری بپردازند و نیز انگاره رهایش مدرنیستی به شدت مورد شک و تردید قرار گرفت و جایش را به بدبینی در بهترین حالت، و کلبی مسلکی در بدترین حالت داد که همگی فی الجمله این حال و هوا را تعبیر به زمانه پست مدرن کردند که در قاموس مارکسیستی فاز سرمایه داری متاخر خوانده می شود. بدنامی لیوتار در مقام فیلسوف پست مدرن دقیقا به سلسله رسالات و مکتوبات او در دهه ۱۹۸۰ میلادی برمی گردد: لیوتار در چنین دهه یی شماری از مهم ترین و رادیکال ترین کتاب هایش خاصه «تفارق» را نوشت که به دلیل عدول از آرمان های چپ گرایانه از سویی و مرزشکنی های مکرر در عرصه فلسفه قاره یی معاصر از سوی دیگر غالبا مورد نقدهای تکفیرکننده و یک طرفه قرار گرفت. چپ ها او را به دلیل خیانت ورزیدن به مارکسیسم به طور خاص و سوسیالیسم به طور عام و از همه بدتر خنثی بودگی در برابر کاپیتالیسم طرد کردند، فیلسوفان حرفه یی و دانشگاهی او را به خاطر سبک فلسفی به غایت شکاکانه و ضدمدرنیستی، یک مد روشنفکری صادره از کافه های پاریس ذیل عنوان پست مدرنیسم و یک سوفسطایی کلبی مشرب می دانستند، و راستگراها او را یک پوچگرای مهمل باف و بی اعتقاد به اخلاق و نیز یک تروریست نظری می پنداشتند. همگی درباره لیوتار در یک قول توافق نظر داشتند: لیوتار سر آن دارد تا زیرآب امر مدرن را از بیخ و بن بزند: هنک استرلینگ درباره لیوتار در مقاله یی به چنین اتهامی این گونه پاسخ می دهد: «[حرکت لیوتار] به خودی خود نقدی است ریشه یی به تفکر مدرنیستی به عنوان عقلانیت گفتمانی تمامیت بخش و همسان ساز». شاید این بهترین شناسه برای نشا ن گذاری پروژه فلسفی لیوتار باشد اما این بدان معنا نیست که لیوتار بالکل زیرآب مساله رهایش مدرنیستی را می زند بلکه اشاره او به سویه دیگر امر مدرن است. لیوتار پیشوند پست (post) را با پیشوند باز-مجدد (Re) جایگزین می کند. امر پست مدرن نشانگر وجه بازتابی (متاملانه و خوداندیشانه) امر مدرن است. ما از امر پست مدرنی می گوییم که همواره بر امر مدرن دلالت دارد، به خاطر این حقیقت که مدرنیته خود نیاز به بازنویسی دارد و این نیاز در دل خود مدرنیته است و اینجاست که می توان به زبان لیوتاری گفت که پست مدرنیته، نااندیشیده مدرنیته است و به همان میزان که بازنویسی مضاعف مدرنیته است به همان اندازه نیز دگرگونی مدرنیته است. لذا لیوتار در پیگیری دقیق و نظام یافته پروژه فلسفی خود به نقدی رادیکال در برابر مدرنیته همچون توهمی استعلایی دست می زند چرا که به باور او آنچه باید نفی شود عقلانیت فی نفسه نیست بلکه ایده عقلانیت مدرن به عنوان آخرین سرحدات نقادی است و این توهم استعلایی باعث می شود مدرنیسم فلسفی دچار جنون یا آپوریای متافیزیکی شود. این واژه در گفتار فلسفی برای نشان دادن نوعی وضعیت خودویرانگر و چرخه باطل در معرفت شناسی و متافیزیک به کار می رود به این معنا که آپوریا مانع پیشروی اندیشه و درافتادن در دام منطق خود است.
اتهام دوم که به مراتب از اولی (ضدمدرنیسم لیوتار) شرم آورتر و یکسونگرانه تر است، این است که بسیاری از مخالفان و نیز منتقدان تند و تیز لیوتار، وی و فلسفه اش را غیرعقلانی و غیرخردگرا می دانند.
در حالی که لیوتار خود در مقاله یی موجز و خطابی تحت عنوان «پی نوشتی بر وحشت و والایی» می نویسند «برویم سر مساله غیرخردگرا بودنم. فکرش را بکن… از راه های مختلف علیه خردگرایی دروغینی که سرمایه داری بر همگان تحمیل می کند و همین طور علیه کنش بودگی جنگیده ام». در واقع لیوتار به چیزی اشاره می کند که در دهه ۱۹۸۰ میلادی و با ظهور سرمایه داری متاخر به شدت نمود و وضوح داشت و آن فرآیند تولید دانش به عنوان فرآورده و عقلانیت به مثابه ایده بنیادین تحت لوای حاکمیت کاپیتالیسم بود به این معنا که نظام مذکور با رد و طرد هرگونه تمایز و تفاوت و تفکیک میان منابع گوناگون تولید نظام های دانایی، و همسان سازی و یک کاسه کردن آنها گونه یی خردگرایی صوری و تمامیت بخش پدید آورده است که مهم ترین خصیصه آن، غیردیالکتیکی بودن و انتزاعش از مناسبات زندگی واقعی است که به شکل خنثی و اخته شده یی در قالب سیاست های نظری و دانشگاهی عرضه می شود. لیوتار در مقاله «نشانی کلاس فلسفی» این پدیده را در قالب کلاس های درس فلسفه تشریح می کند: «می دانیم که آرمان های مدرن را باید زوال یافته تلقی کرد. اما نهاد مدرسه در نظام جمهوری که بر اساس همین آرمان ها پایه گذاری شده است همچنان به کارش ادامه می دهد. تلفیق زوال آرمان ها و تداوم فعالیت مدرسه باعث شده است افرادی ناچار به شرکت در کلاس های فلسفه شوند که علاقه یی به این کار ندارند. این افراد اسلوب گفتاری خاص کلاس فلسفی را درک نمی کنند. آنان به اسلوب گفتاری ای تسلط دارند که دنیا به آنان آموخته است و همچنان هم خواهد آموخت: دنیا بر اساس تبادلات اقتصادی صحبت می کند و این قاعده درباره تمامی جنبه های زندگی، از جمله عواطف و لذت ها نیز تعمیم داده شده است. این دو اسلوب را در اصل نمی توان با هم مقایسه کرد. هیچ قاضی ای هم نیست که بتواند در این دعوا داوری و حکم نهایی صادر کند. معلم و شاگرد قربانی یکدیگرند. بین این دو نه دیالکتیکی می تواند وجود داشته باشد و نه حتی گفت وگویی. تنها چیزی که این دو را به هم پیوند می زند زورآزمایی است». لیوتار به حق از فیلسوفان نسلی بود که به بدایع و ظرایف اسلوب گفتاری فلسفه اهتمام ویژه یی داشت و گونه یی سبک شخصی را در برابر همسان سازی ها و یکسان انگاری های خردگرایی های دروغین کاپیتالیسم به منزله سنخی مقاومت ناب و فلسفی ارائه داد که او را از سایر هم نسلانش متمایز می کند. لیوتار با کتاب اعظم خود «تفارق» (۱۹۸۳) که پیچیده ترین و رادیکال ترین کتاب او نیز هست، توانست فلسفه قاره یی متاخر را وارد فاز تازه یی کند. اوسترلینگ دورنمای نسبتا دقیق از عمارت فلسفی لیوتار به دست می دهد: «سنجیدن توهمات استعلایی و آپوریای متافیزیک ناسنجیده نظریه های فلسفی یکی از درونمایه های اصلی کتاب «تفارق» لیوتار است». او دعاوی متافیزیکی را از افلاطون تا لویناس، از دیدگاهی عبارتی-فلسفی تحلیل می کند: به این معنا که چگونه نظام های فلسفی ناسازواری ها و پارادوکس های خود را دفع می کنند و با چه توهم استعلایی ای، اندیشه های نظام مندشان را در اعمال سیاسی و اخلاقی اجرا می کنند. او نشان می دهد که تفکر گفتمان نمی تواند بنیاد خود را در رسانه خود نشان دهد- یعنی در گفتمانی فلسفی- مگر اینکه اموری استعلایی (متعالی) را پیش فرض بگیرد، اموری چون اسطوره، لوگوس، خدا، کوگیتو، سوژه و تاریخ». این کتاب با چنین داعیه کافرکیشانه یی نسبت به کل تاریخ فلسفه غرب، دست کم از دو جهت بدیع و خط شکن است و می تواند شمایل راستین و رادیکال فیلسوف ما را در زمینه دهه ۱۹۸۰ میلادی به خوبی بازنمایی کند: نخست این کتاب عارضه شناسی (شناخت بیماری) نظام ها و رژیم های فلسفی بر اساس تحلیل و واسازی عبارت ها و جملات است به این معنا که لیوتار بر خلاف سایرین صرفا از مفاهیم نمی آغازد بلکه گامی به جلو می جهد و محور تحلیل را روی جملات و عبارت ها می گذارد و توهمات و آپوریاهای استعلایی و متافیزیکی را از تیغ نقد می گذراند. دوم آنکه این کتاب ذات ها و جوهرهایی را که تفکر فلسفی از رهگذر آن تولید می شود یعنی اسطوره، لوگوس و… را از جایگاه و مرتبه متعالی شان پایین می کشد و شکاف ها و گره های آنها را حلاجی می کند و به واقع مفروضات فلسفه غرب را شالوده زدایی می کند.
این رساله نامتعارف و مخالف خوان به درستی رادیکال ترین و برآشوبنده ترین رساله یی است که به بنیادهای پیشینی تفکر فلسفی غرب می پردازد و در عین حال بدنام ترین و کم خوانده شده ترین کار اوست. اگر بخواهیم با زبانی مارکسیستی سخن بگوییم، رساله «تفارق» لیوتار به شکل دقیق و موشکافانه اما بی رحمانه یی لایه های ایدئولوژیک سنت فلسفی مغرب زمین را از هم می گسلد و نبرد و ستیز عبارت ها و جمله ها را پی می گیرد تا رزمگاه دو سنت فلسفی ایده آلیسم و ماتریالیسم را نشان گذاری کند. لیوتار در دهه ۱۹۸۰ میلادی در اوج اقتدار اردوگاه راست گرایان، شمایلی یکه و مثال زدنی از فیلسوفی ریشه نگر و عمیقا ضدکاپیتالیست بود.
🔻فیلسوف بی سایه
ژان فرانسوا لیوتار- چنان که پیشتر گفتم- تباری از خود به جای نگذاشت و امروزه ما سنتی به نام سنت لیوتاری در فلسفه قاره یی متاخر نداریم اما آنچه داریم خیل عظیمی از دشمنان، مخالفان و طعنه زنان به او و فلسفه اوست که می خواهند او را با یکسونگری تمام، فارغ از دغدغه های سیاسی و اخلاقی نشان دهند و نیز او را چون منادی پست مدرنیسم و لیبرالیسم نوین در نظر آورند که کوس پایان جهان و پایان هایی از این دست را به صدا درمی آورد. در حالی که من، برخلاف، کوشیده ام در این سطور و با نقبی به گوشه و کنار آرا و مکتوبات او، درگیری ها و پی جویی های سیاسی و اخلاقی او را در قبال بحران های ریز و درشت زمانه مان نشان دهم و رادیکالیسم موجود در فرم و محتوای فلسفه او را بازخوانی کنم تا بتوانم به سایه این فیلسوف بی سایه بازگردم و این نکته را گوشزد کنم که فلسفه لیوتار توانش انتقادی بی نظیری برای رویارویی و مواجهه با مساله کاپیتالیسم متاخر دارد، مشروط به آنکه واقعا خوانندگان خوبی برای متون نامتعارف و پیچیده او باشیم و بتوانیم استدلال های او را در این جهت پیش ببریم.
لیست منابع؛ از خود نویسنده
۱. پدیده شناسی
۲.وضعیت پست مدرن
۳.نا انسانی: تاملاتی در باب فلسفه زمان